چشمان بارانی

خداوندا؛

چشمانِ زیبایت را برای خود نمی خواهم

چرا که دیگران نیز سهمی در آنها دارند

پس اگر می شود،نیم نگاهی به من بینداز

شاید چشم هایم برای بودنت گریانی شوند

                                                           (ر.ش)


پاییز

کبوترها پرواز کنید،

نمی خواهم با شکستن شاخه های درونم شمارا فراری دهم؛

روزهای پاییزی وجودم می خواهند فرا برسند.



من و خدا

مگذار تمام دنیایت را دیگران پر کنند.

همیشه خدایی برای بودن درکنارت وجود دارد.

آقاجان

آقاجان

ساحل چشم هایمان دوباره دریایی شده

به امید آمدن ات.............غروب خورشید را نادیده میگیریم

***********************************

سقوط آزاد


خداوندا،

      حال دانستم معنی پرتگاه های زندگی ام را

                           

            می خواستی سقوط آزاد را به من آموزش دهی

                                                     

                                       ولی من همیشه چتر نجات طلب می کردم

جدایی حرف ها

بیایید.............. ای حرف های از هم گسسته

*****************

اینجا عقد اخوت بین کلمات ،معنایی ندارد

همه ی حرف ها کنارهم قرار میگیرند تا دنیایی از جدایی ها را به وجود آورند

**************

چقدر سخت است به هم پیوستن شما


احساس کودکی

 باشد ديگر براي نديدنت اشک نمي ريزم

امروز مي خواهم با تمام اشک هايم سبدي از تجربه ي دوري ات ببافم؛

ولي بدان بافتن تجربه ها حضور تورا مي طلبد........ اي نزديکترين احساس کودکي


آرزوی خدا

خداوندا،
شاید کمی دیر آمده ام
ولی امروز می خواهم تمام آرزوهایت را بشنوم
شاید بتوانم یکی از آنها را برآورده کنم.
.................

پ.ن: به پاس تمام لحظه هایی که تو با من بودی و احساست نکردم

بهتر از یاد خدا ،خویش ندانم خوش تر




به همین آسانی

به همین آسانی
زیر این چتر خدا
لب به لب با تمام دعا
می نویسم...........خدا

                               و تو هم می خوانی
                               به همین آسانی
                               ذکر  این یار غریب،

                          مگر اینجا خدایی هم هست؟
                          همه را می بیند؟

به همین آسانی
دل من می پرسد
اشک این ذکر خدا

صبح سحر

باسلام به دوستان عزیز، عذرخواهی بنده را بابت ایت غیبت طولانی پذیرا باشید

این شعر را به عموی خوبم حسن و خانواده گرامی ایشان تقدیم می کنم.
امیدوارم لحظات خوبی را پشت سر بگذارید

و در آن صبح سحر می خوانم
حرفی از تو
حرفی از باد صبا
حرفی از یاد خدا با دلدار
با همه حالِ خودم می گریم.
گریه ام، بال کبوتر هایی ست
گریه ام، بی باک ترین مشق خداست با انسان
و همین بس که تو هم می آیی
نقش قالی زده بر این دنیا،
چهره ی گل های خدا در این خاک
نقش می بندم از این کار خدا
یاد هم می دهم این دلها را
شاپرک های زمین می خوانند
بالِ پرواز خدا
یاد دیدار خدا
و من و تو ، بهترین خلق خدا در این باغ

در کنار خدا

با تو هم می مانم

بر سر چشمه ی آب

در مسیرِ قطره های باران

و هوای خوشِ فاصله ها

در کنارِ ابر بهار،

و معمای باران

در میانِ باد های خزان، می پیچد

تا همه با خدامان باشیم

و دگر هیچ نخوانیم

و دگر هیچ نخوانیم

ترس از مرگ

چند وقت پیش استاد عزیزم جناب اقای احمدی مهر کامنتی برای من در نظرات گذاشتند و گفتند که اینگار شما از شعر گفتن پشیمان شدید؟

من هم برای اینکه توصیه ایشان را جدی بگیرم و دست از شاعری نکشم این پست رو برای شما قرار دادم امیدوارم موفق باشید

و معماییست مرگ

چهره اش خشمگین است

پر و بالش خونی

سایه هایش آتش

گرز هایش بدست

و خیال ما ،اینچنین می گذرد

و چرا ترس از مرگ؟

لای آن گندم زار

کنج دیوار خرابه

لب آن جوی آب

جای احساسی  خالی

گل آن ارغوانی

بوی آن یاسی است

شاخ و برگش به رنگ الماس

چهره اش بی نهایت سر سبز

باز هم می گویم

جای احساس خدا

جای با هم بودن ما با ایشان

جای این گلدان هم

در وجودم خالییست

وچرا می ترسیم

وچرا می ترسیم

شتابان

عید سعید فطر

چه خوب می شد اگر می توانستم:

*دنیا را آن جور که خودم می خواهم ببینم

*تمام خوبیهای عالم را یکجا داشته باشم

*تک تک قطره های اشکم را جمع بکنم

*غم های عالم را نابود بکنم

*...

و این ها همه در یک جا جمع شده اند

و ما در پی تک تک آنها می گردیم

و این ها همه در خدا هست و ما نمی بینیم

به امید روزی که ببینیم 

(شتابان)

عیدتان مبارک

پیروز و موفق باشید

شهادت حضرت علی(ع)

این روز ها ما مانده ایم و خدا.

این روز ها دیگر پدر شب های کوفه بیدار نیست تا نوازشگر یتیمان باشد.

این روز ها دیگر بچه های کوفه بغچه ای در مقابل در های خود نمی بینند.

این روز ها دیگر چاه های کوفه آب ندارند تا برای باریدن ابرها آبی قرض دهند.

این روز ها دیگر نخلستان های کوفه کسی را ندارند تا آن ها را سر و سامان دهد.

این روز ها محراب مسجد کوفه خیلی کم چهره ی مردان خدایی را به خود می بیند.

...

(نوشته:شتابان)

خاطره

گاه بر بوته ها
گاه بر ساقه ها
گاه بر دیوار دلم می بینم
چشم هایت همه ،آغاز است
کنج دیوار حیاط
تکه حرفی در دل
و من و تو ،گوشه این حیات
لب این حوض قشنگ،
خاطره ها می گوییم

باران خدا

زیر باران

زیر این خواب عمیق

گوش هایم پر از خاطره ها

من به رویای دلم ، می نگرم

چهره اش خشنود است

دست بر دست خودم

پا به پای من ، از این خاطره ها می گذرد

و دراین غُرش آب ، چهره مان خاک آلود

گاه رویای دلم می ترسد

من به رویای دلم می نگرم

اشک در چشم مقابل،

گویی احساس خدا می بیند

و در این باران خدا

اشک های تو را می بینم.

احساس خدا

با عرض تسلیت ایام محرم الحرام به تمامی خوانندگان وبلاگ

انشاء الله در این شبهای پر برکت بتوانید راهی درخشان برای آینده ی خود پیدا بکنید

بر زبانم

جاری از احساس خدا

اشک شوقی پیدا

می نویسم من ، در نگاهش

عشق را باید دید

من به اندازه ی دیدار ملائک ، خوشحالم

چهره ها سنگین است

جای آواز ملائک

همه در بستر خواب بیداراند

چشم ها ، بیدار اند

جاری از آب روان

صدایی پیدا

و در آن ذکر خدایش می شود او را دید

می شود از در صحبت، تکه نانی به او داد

بارها هم نفسم بود در آن سردی شب

دیده هایم می بست

تا مبادا سوزشش در من گیرد

و خیالم از بغض گلویم ،بیرون ریزد

 

 

کل کل شاعرانه

با سلام و خسته نباشید خدمت همه ی خوانندگان گرامی چند وقت پیش چشمم به یک مطلب خورد که بد ندونستم آن را برای شما هم بیان کنم.

یک جور کل کل شاعرانه است که در آخر هم بنده ی حقیر نیز جوابی به آن داده ام

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

این هم شعر بنده ی حقیر که به عنوان کل کل شاعرانه افزودم

پیر مرد ناله کنان از پی عشقش دوید

و نمی دانست که تو ، عشقِ چیزی داری

من از آن آگاهم

من به او می بالم که در آن جای گناه

سیبی انداخت در آن خاک غریب

و تو آن بنده ی من، جامه ات خاکی شد و ندانستی که او

عشق آن لحظه ی تنهاییت

تو خود او بودی که در آن خلوت ها ، سیب ها می دیدی

و مدام می گویم ، کوچه های خلوت ، جای آن دزدی نیست!

جای آن عشق خداست، که فقط دخترک می دانست

و خودش هم ، می بالید

که از آن سیب توهم گازی زد و خدا را  یادی کرد

تا که در اندیشه هامان باشد

یاد او یاد خدا

 

وضو می گیرم

 

وضو می گیرم

تا که اشکهایم نباشند به اندازه ی باراني خراب

چشم مهتاب به اندازه ی فواره ی آب

چشم هایی روشن

چشم هایی به اندازه ی آن معرفت مرغ سحر ،بيدارند

دعايي بايد كرد

دعايي از سر احساس افق

تا ببينند چشم ها ، زندگي آسان است

اين همه جور و جفا آسان نيست

چهره ي شوق خدا از بنده

چشم ها مي بينند

و در آن سايه آفاق خدا،

 صدا مي پيچد.

مشكلي نيست كه آسان نشود با نام خدا

وهمه ي احساس خدا

آن بنده،

وضو مي گيرم

تا دعايم پروازی شود

شرم من از وضو ، چهره ي پاك خداست

چهره ي ما ، آلوده

 پر ز احساس ندامت

وضو ميگيرم

چمن زار

با سلام

از دوستان عزیز بابت این تاخیر زیاد عذر خواهی می نمایم

من چمن زارم

من به رنگِ گل های بهار می نازم

رنگ من تیره است

سایه ای دارم من

رنگ این سایه مرا می ترساند

شده است کلِ وجودم تاریک

این همه احساس خدا شده است در وجودم تاریک

من چمن زارم

من از آن قطره بارانِ خدایم

ریشه ام در خاک است

ریشه ام وقت سحر می خواند

تا که آن تاریکی در به رویم ببندد حالا

من چمن زارم

من در بیشه ی یار می نالم.

آب های زلالی جاری

ریشه هایی در خاک 
آب های زلالی جاری

خاک گلدان مرطوب

در وجود این سنگ ها 

مِهر فراوانی باقی است

آب های زلالی جاری

تاکه آن گل ، ریشه در جای دیگر نکند

مِهر های دیگری پیدا است

آب های زلالی جاری

سبزی این همه برگ ، بسته به آن آب روان است

آید آن روز که دیگر ، این همه آب زلال ، نباشد هرگز؟

خود ما می دانیم این همه آب زلال چشمه اش دیگر است

قِصه هایی دارد این همه آب زلال

درد هایی دارد این همه ، بخششِ آب

گل های زیادی در حریم این آب

همه شان بسته به نوع خود ، درد هایی می گیرند

آب های زلالی جاری

تا که باشند شتابان ، تا که باشد همت

آب های زلالی جاری


سالروز شهادت حضرت فاطمه

با عرض تسلیت شهادت دخت نبی اکرم)ص(

شمع هایی روشن همه در غم عزیزی

باد هایی می آیند تا که آنها خاموش شوند

شب را سوالی است، جوابی هرگز

آغوش، غم بود و بس، تفکر هرگز

ما ماندیم و آن جواب نابجا ، ما ماندیم و صدها سوال بی جا

به نام آن کس که ما را از وجود زهرا وجود داد

زهرا واقعیتی اتمام ناپذیر در تاریخ و گرایشی به سوی هستی که همه ی عالم در وصف آن محدود هستند و ایشان نمونه ی یک زن دانا و استوار در برابر ظلم ، در عصری است که غصب را برهان خود می دانستند

ایشان نمونه ی والای عزت زن در آن عصر می باشند. چرا که به دنیا آمدن در میان جامعه ی اولیه عربستان که زن را وسیله ای برای خود می پنداشتند خود تقدیری است بس ممکن و عزت دختر زمانی تجلی یافت که پدر محمد (ص) و همسر علی (ع) گشت چرا که خود آنها بهتر از هرکسی مقام و ارزش زن را می دانستند

و خود فاطمه الگویی شد برای آنان که زن را در میان زنان عالم خوب بشناسند

تبریک روز معلم

با سلام به همه ی معلمان عزیز روز معلم رو تبریک عرض می نمایم

از اینکه یکم از پستم طول کشید ببخشید باید روز های اول رو به روز معلم اختصاص می دادم اما وقت نشد

این شعر را از طرف خواهرم که سراینده ی آن است به تمامی معلمان دلسوز جامعه تقدیم می کنم

معلم

معلم مشعل نور هدايت       * معلم جلوه ي حق ديانت

معلم همره مردانگي ها      * معلم آفتاب روشني ها

معلم بهترين هاي زمين است    * معلم يارو همرنگ طنين است

معلم عهدهاي بي كران داشت    *  معلم حرف هاي بي نهان داشت

معلم همچو يك باغ گلي بود       * معلم مثل يك حرف دلي بود

معلم راه راآسانترين كرد      *   معلم ماه را پيداترين كرد

معلم داده درس مهدويت* معلم گفته درس مهشريت

معلم راز بي پايان دريا     *  معلم ساز بي مانند رويا

معلم اي شهيد خفته در خاك   *معلم اي وحيد رفته بي باك

معلم اي نشان هر سعادت  * معلم اي زبان هر ارادت

معلم اي بهار معرفت ها       *معلم اي نهار ميمنت ها

معلم درسهاي هر رشادت    * معلم مرزهاي هر شهادت

معلم جام شيرين علي گفت:  * معلم نام ديرين ولي گفت:

معلم در كلاسش شورها بود    * معلم در كلامش سوزها بود

معلم نعمت دين خدايي     * معلم رحمت جام خدايي

شاعر: نجمه شجيرات

 پيش دانشگاهي رضويه

دست نوشته 2

بلبل باغ خدا

بلبلي دور از باغ ،اشك ها مي ريزد

جاري از آن اشك ها ، نغمه هايي پيدا

شده بود آن زمين ،همه از اشك درونش آباد

مهماني بيش نبود، ميزباني خوب نداشت

.....

***************************************************

شهر ما

بغچه و نان و پنير

مسيري پيدا، در نگاهي آزاد

پا ها مي دانند چند صباحي بيش نيست

شهر را خانه كنيم ،همه اينجا شهرند

....

دست نوشته 1

ياد خدا

زير باران بايد رفت

تا بدانيم كه بهار ، سبزه و گلها نيست

چشم هامان بسته ، همه از ياد خدا

همه نابينا بوديم ، همه از جاي خوشِ خود ، صبح ها مي خوانديم

...

*******************************************

سَفَرِ گلدان

اينك از زندگي آن گلدان ، حرف هايي بايد گفت:

تا در آن شهر غريب ، برگهايش ، نچينند

مهرباني هايش ، صدق و صفايش ، همه از جانب حق

برگ هايي در گلدان ، مي شود با او بود

...

کوله بار

كوله باري دارم همه اش عشق خدا

بازهم در دل خود حرف هايي دارد

گره هايش ، گره هايي سخت بود

ديشب از شدت عشقش ، گره هايش سخت شد

...

من از آن ‌،خاطره هايي دارم

خاطره هايم ،‌ همه از جنس صداقت

باز هم از ديار خود مي گويم

كه در آن هيچ كوله باري نيست كه بشود با آن بود

...

عيدانه

بهار بر تمامي شما گرامي

هفت سين شاعرانه

سهراب سپهری: سر برداشتم * زنبوری در خیالم پرزد * یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟ * در بیداری سهمناک * آهنگی دریا نوسان شنیدم به شکوه لب بستگی یک ریگ و از کنار زمان * برخاستم* ...

فروغ فرخزاد: ... * سایه سیاه سرکشم * اسیر دست آفتاب می شود * نگاه کن * تمام هستیم خراب می شود * شراره ای مرا به کام می کشد* ...

احمد شاملو :سر به سر سرتاسر در سراسر ِ دشت * راه به پایان بُرده اند * گدایان ِ بیابانی. * پای آبله * مُرده اند *...

مهدی اخوان ثالث: سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد *با شب خلوت به خانه می روم  * گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند*...

فریدون مشیری: سحر با من درآمیزد که برخیز * نسیمم گل به سر ریزد که برخیز * زرافشان دختر زیبای خورشید * سرودی خوش برانگیزد که برخیز* ...

نیما یوشیج:سوی شهر آمد آن زن انگاس * سیر کردن گرفت از چپ و راست * دید آیینه ای فتاده به خاک * گفت : حقا که گوهری یکتاست* ...

منوچهر آتشی: ساعت شش غروب دیروز است * و من * با جیب های پر از گریه * از کارخانه به خانه برمی گردم*...

حافظ قرآن


روز پنج شنبه  در اختتاميه جشنواره ي قرآني بودم كه صحنه ي جالبي توجه من به خودش جلب كرد و آن اين بود كه وقتي مجري اسامي نفرات برتر رشته حفظ قرآن را مي خواند دختري را ديدم كه با چشماني بسته براي گرفتن جايزه ي خود پيش مي آيد.

فهميدم كه نابينا است و در كار خود ماندم كه ما با اينكه از نظر جسماني سالم هستيم ولي لياقت بعضي كار ها را نداريم..........


******چشمان بي روح در نگاهي گرم

باز مي آمد دخترك عصا به دست

با آن همه حافظه

مي شد از او فهميد

ناله هاي بي روح

در نگاهي خوانا

مِهر او بود قرآن

مي گفت از لبيك خدا

تا از آن رنگ خدا

قطره اي به ما رسد

من و تو در فكر ، در آن همه ابهامات

و آن دختر در تخيل ، در قرآن

مي نمود صحبت با خداي خويش ، با قرآن*********

مداد سياه


مي طراود خورشيد

در وجود آن گلدان

با معماي نسيمش، مي شود آن ريحان

خود مي گفت از دوست بودنش با او

تا كه باشد رَحمي ، تا كه باشد عزمي

مي شود از قاصدك روز پرسيد ، خانه دوست كجاست

خانه ي دوست كجاست

معصومان


در ذهن داشتم شعری بی روح*

بی آنكه خود بدانم*

خود می آمد روان*

چون حسن اخلاق را در نبی دیده بود *

مهر در درون او چون نوزادی بود بی كینه*

می گفت از خدای خود با دعوت*

میشنیدند مردم ،اندرز*

اما*

زود فراموش كردند محمد(ص)

تا زمان حسن رسید و آنها باز می كردند نادانی*

دیگر جز صبر ، كار دیگر نداشت وی *

چون*

خریدار داشت می خرید*

اعتقاد اصحاب را*

و در سكوت خود باقی ماند تا*

 حسین فریادی بلند سر داد*